جاتون خالی، سال نود بود به نظرم که بار دوم رفته بودم کربلا. توی حرم حضرت عباس نشسته بودم. ی عرب درشت هیکل با لباس خیلی کهنه و بدنی کثیف، با پاهای ترک خورده و گلآلود وارد حرم شد. رفت جلوی ضریح و از بندی که به گردنش بود چیزی درآورد و روی گردنش گذاشت و دست دیگرشو رو به ضریح گرفت و شروع کرد بلند بلند داد زدن.
من فقط عباس گفتنشو میفهمیدم ولی لحنش به قدری تند بود که مشخص بود داره دعوا میکنه! من مشغول افکار خودم شدم. بعد از چند دقیقه یدفعه دیدم بلند بلند شروع کرد خندیدن و با لحنی محبت آمیز چند بار تشکر کرد، دستی که دراز بود سمت ضریح را جمع کرده بود و مشت کرده بود روی سینهاش. دستشو جلوی صورتش آورد، مشتشو باز کرد و زود بست و خندید، انگار میخواست مطمئن بشه که داخل مشتش هست.
بعد اون چیزی که از بند آویزان به گردنش در آورده بود و روی گردنش گرفته بود کند و روی زمین انداخت و با خوشحالی خیلییی زیادی از حرم رفت بیرون.
دیدم به اون بند، فلز تیزی شبیه تیغ وصل بود... اومد حرم، تهدید به خودکشی کرد و دعوا کرد، بعد هم به سرعت حاجتشو گرفت و رفت...
کاش من جای اون اعرابی بودم.